قلب من چشم تو



تو که نمی دانی
 وقتی به خوابم می آیی
 چه جوری بوی تنت را
 نفس می کشم
 و عمیق در آغوشت می چرخم
 تو که نمی دانی
 چه جوری
 چال بالای لبت را
 می بوسم
 و دست هام را می برم توی موهات
 عشق من
 تنها خواب مرز ندارد
 تاریخ و جغرافیا مرز دارد
 مرض دارد
 غرض دارد
 ادبیات اما
 رویا و خیال را بی مرز می کند
 و تو هر شب بی پروا
 در خوابم راه می روی می خندی
 نگاهت می کنم
 وقتی به خوابم می آیی
 تو که نمی دانی
 چه قشنگ برایم
 شیرین زبانی می کنی
 راستی
 مرگ هم مرز ندارد
 و من برای تو
 می میرم
 تو که نمی دانی

عباس معروفی


کجای قصه
 نگفته ام دوستت دارم ؟
بگذار فکر کنم
هیچ کجا انگار
تا یادم می آید
بهانه هایم هم
پُر بود از فریاد
فریاد اینکه
دیوانه ، من دیوانه توام
اما ببخش مرا
انگار همچون کودکی نوزاد بوده ام
که هرچه تقلا می کند
کسی نمی فهمد که شیر می خواهد
که گرمای تن مادر می خواهد
اما حالا که می نویسم
بارها بخوان
بلند بخوان
دیوانه
دوستت دارم

عادل دانتیسم


اگر جنگ نبود
تو را به خانه ام دعوت میکردم
و میگفتم
به کشورم خوش آمدی
چای بنوش خسته ای
برایت اتاقی از گل میساختم
و شاید تو را در آغوش میفشردم
اگر جنگ نبود
تمام مین های سر راه را گل میکاشتم
تا کشورم زیباتر به چشمانت بیاید
اگر جنگ نبود
مرز را نیمکتی میگذاشتم
کمی کنار هم به گفتگو مینشستیم
و خارج از محدوده دید تک تیر اندازان
گلی بدرقه راهت میکردم
اگر جنگ نبود
تو را به کافه های کشورم میبردم
و شاید دو پیک را به سلامتیت مینوشیدم
و مجبور نبودم ماشه ای را بکشم
که برای دختری در آنور مرز های کشورم
اشک به بار می آورد
حالا که جنگ میدرد تن های بی روحمان را
برای زنی که
عکسش در جیب سمت چپم نبض میزند
گلوله نفرست

نزار قبانی


کردی آهنگ سفر اما پشیمان میشوی
چون به یاد آری پریشانم پریشان می شوی
 
گر به خاطر آوری این اشک جانسوز مرا
آنچه من هستم کنون در عاشقی آن می شوی
 
سر به زانو گریه هایم را اگر بینی به خواب
چون سپند از بهر دیدارم شتابان می شوی
 
عزم هجران کرده ای شاید فراموشم کنی
من که میدانم تو هم چون شمع گریان می شوی
 
گر خزان عمر ما را بنگری با رفتنت
همچو ابر نوبهاران اشکریزان می شوی
 
بشکند پیمانه ی صبرم,ولی در چشم خلق
چون دگر خوبان تو هم بشکسته پیمان می شوی
 
بینم آن روز ی که چون پروانه بهر سوختن
پای تا سر آتش و سر تا به پا جان می شوی
 
مرغ باغ عشقی و دور از تو جان خواهم سپرد
آن زمان بی همزبان در این گلستان می شوی
 
معینی کرمانشاهی


حسادت می کنم
به کودکی که قرار است برایم به دنیا بیاوری
حسادت به آینه ای
که ترس تو را از زیبایی خودت به تو می رساند
حسادت می کنم به حماقتم برابر تو
به عشقم نسبت به تو ، به فناشدنم در تو
به آنچه از تو می سرایم ، که انگار رسوایی است
به رنجی که در تو می کشم
رنجی که از رنج کشندگان شیواتر است
غیرت دارم به صدایت ، به خوابت
به حالت دستانت در دست من و تلفظ نامت
بر تو غیرت می ورزم
که همواره با تو سخن گفتم بی آنکه شمارگان تو را بدانم
بر تو غیرت می ورزم
چرا که با عشق نفست را می گیرم
و تو نمی توانی دوستم بداری
و تو با عشق من خفه می شوی 
حسادت می کنم به هر آنچه شادی ات را می افزاید
چرا که تو مرا دوست می داری
حسادت به نبوغ اندامت
به عابران پیاده رو و به آنان که می آیند تا بمانند
حسادت به قهرمانان و شهیدان و هنرپیشگان
حسادت به برادرانم ، فرزندانم ، دوستانم
به ماده شیر خفته
به ترانه ها و گله و پارچه ها
به روز که در انتظار توست و شب که در انتظار اویی
به دورترین گذشته ها تا گذشته ها
به کتاب ها و هدیه ها
به زبانت در دهانم
به صداقتم برای تو
و به مرگ
غیرت می ورزم به زندگی باشکوهی که می شود داشته باشیم
به برگ پاییز که بر رویت می افتد
به آبی که منتظر است او را بنوشی
به تابستانی که با عریانی ات آن را اختراع کرده ای
به کودکی که برایم بدنیا خواهی آورد
و کودکی که هرگز نخواهی زاد

انسی الحاج
مترجم : سودابه مهیجی


جانم از آرام رفت ، آرام جان من کجا
هجرم نشان فتنه شد ، فتنه نشان من کجا

آمد بهار مشک دم ، سنبل دمید و لاله هم
سبزه به صحرا زد قدم ، سرو روان من کجا

از گریه ماندم پا به گل وز دوستان گشتم خجل
جان از جهان بگسست و دل ، جان و جهان من

در کار غم شد موریم ، بی پرده شد مستوریم
تلخ است عیش از دوریم ، شکرفشان من کجا

شخصم ضعیف و دیده تر ، زان ریسمان و زین گهر
اینک مهیا شد کمر ، لاغر میان من کجا

هر دم جگر در سوز و تاب ، از دیده ریزم خون ناب
اینک می و اینک کباب ، آن میهمان من کجا

دل رفت در مهمان او گفت آن اویم آن او
گر هست این دل زان او ، آخر از آن من کجا

من جور آن نامهربان دارم ز خاموشی نهان
اویم نیارد بر زبان کان بی زبان من کجا

جان است آن یار نکو ، رفته دل خسرو در او
گر دل نرفته است این بگو ، این گو که جان من کجا

امیرخسرو دهلوی


در سمت توام
دلم باران ، دستم باران
دهانم باران ، چشمم باران
روزم را با بندگی تو پا گشا می کنم
هر اذانی که می وزد
پنجره ها باز می شوند
یاد تو کوران می کند
هر اسم تو را که صدا می زنم
ماه در دهانم هزار تکه می شود
کاش من همه بودم
کاش من همه بودم
با همه دهان ها تو را صدا می زدم
کفش های ماه را به پا کرده ام
دوباره عازم توام
تا بوی زلف یار در آبادی من است
هر لب که خنده ای کند از شادی من است
زندگی با توست
زندگی همین حالاست
زندگی همین حالاست

محمد صالح علاء


من کسی نیستم

تو که هستی ؟

تو هم کسی نیستی ؟
پس ما جفت همیم
به کسی که نمی گویی ؟
می دانی که آن ها ما را طرد خواهند کرد
چقدر ملال آور است که کسی باشی
چقدر معمولی که هم چون قورباغه ای
نام خود را تمام روز
به لجنزاری تکرار کنی که تو را می ستاید

کارول آن دافی شاعر اسکاتلندی
مترجم : منصوره وحدتی احمدزاده


امروز دنیا را به دلخواهت رنگ کن
تابلوی رنگارنگ غروب خورشید را ببین
یک رنگ هم از خودت اضافه کن
مثل بچه ها ساده ، پاک و زلال
چشمهایت را ببند و یک قصه بساز
منصرف نشو ، می شود حسش کرد
کمی هم گرمی بپاش
دست های توی قلبت را سفت بگیر ، رهایش نکن
چون که برای عشق
زیباترین دلیل بودن است
و حضورسلطنت تنهایی ات را ادامه بده
ادامه بده اما از پس انداز مهرت
برای همه تکه ای کنار بگذار
یک تبریک ، یک تلفن هزار امید است برای انسان
تولدت مبارک ، تولدت مبارک عزیزم

جان یوجل
مترجم : مجتبی نهانی


زندگی زیباست ، کو چشمی که زیبائی به بیند ؟
کو دل آگاهی که در هستی دلارائی به بیند ؟

صبحا تاج طلا را بر ستیغ کوه ، یابد
شب گل الماس را بر سقف مینائی به بیند

ریخت ساقی باده های گونه گون در جام هستی
غافل آنکو سکر را در باده پیمائی به بیند

شکوه ها از بخت دارد بی خدا در بیکسی ها
شادمان آنکو خدا را وقت تنهائی به بیند

زشت بینان را بگو در دیده خود عیب جویند
زندگی زیباست کو چشمی که زیبائی به بیند ؟

مهدی سهیلی


از عشق با من نگو
غم باد گرفتم
و  یکی ‌دو پیک زدم ، گریستم
زخمیِ پرچانه
گروگان و اسیرت
منم
اما در پاریس با توام
رنجورم ، چون فریبم دادی
از کثافتی که در آن افتادم ، رنجورم
راضی‌ام به واپس زدنت
چه فرقی می‌کند پشت و پناهمان کجاست
در پاریس با توام
موردی دارد اگر به ” لوور ” نرویم
اگر بگوییم ، گور بابای نوتردامِ  گند
بی خیال شانزلیزه شویم
و همین‌جا ، توی اتاق کثیف این هتل قدیمی بمانیم
برای این و آن ، آن و این کنیم
بیابیم ، تو کیستی ، من چیستم
از عشق با من نگو

بیا از پاریس بگوییم

از آن تکه‌اش که از اتاق ما پیداست
سقف ترک‌ برداشته ، دیوارهایش ور آمده‌اند
و من در پاریس با توام
از عشق با من نگو

بیا از پاریس بگوییم

در پاریس با توام ، با هر کاری که می‌کنی
در پاریس با چشمانت ، با دهان‌ات
‌در پاریس‌ام با جای‌جایِ جنوبت
آزردمت ؟
در پاریس با توام

جیمز فنتون شاعر انگلیسی
مترجم : بهار افسری


روی ندارم که روی از تو بتابم
زانکه چو روی تو در زمانه نیابم

چون همه عالم خیال روی تو دارد
روی ز رویت بگو چگونه بتابم

حیله‌گری چون کنم به عقل چو گم کرد
عشق سر رشته خطا و صوابم

نی ز تو بتوان برید تا بشکیبم
نی به تو بتوان رسید تا بشتابم

من چو شب از محنت تو هیچ نخسبم
شاید کاندر خیال وصل بخوابم

راحتم از روزگار خویش همین است
این که تو دانی که بی‌تو در چه عذابم

گفتی خواهم که نام من نبری هیچ
زانکه از این بیش نیست برگ جوابم

عربده بر مست هیچ خرده نگیرند
با من از اینها مکن که مست و خرابم

انوری


من کسی نیستم

تو که هستی ؟

تو هم کسی نیستی ؟
پس ما جفت همیم
به کسی که نمی گویی ؟
می دانی که آن ها ما را طرد خواهند کرد
چقدر ملال آور است که کسی باشی
چقدر معمولی که هم چون قورباغه ای
نام خود را تمام روز
به لجنزاری تکرار کنی که تو را می ستاید


امیلی دیکنسون

مترجم : کامبیز جعفری نژاد


کنارِ من باش
حتی اگر بهار نیاید
حتی اگر پرنده‌ای نخواند
حتی اگر زمستان طولانی
اگر سرما نفس گیر
حتی اگر روزگارمان پر از شب
پر از تاریکی‌
باز یکی‌ با نفس هایش
عشق را صدا می‌‌زند

دنیا پر از عطرِ بابونه است محبوبِ من
بیا بودن را اراده کنیم
بیا از سرِ انگشتانِ این احساس آویزان شویم
لبریز و مست
تاب بخوریم
دنیا پر از عطرِ بابونه است محبوبِ من
بیا شگفتی دوست داشتن را
به سینه هامان بسپاریم
بیا ساده باشیم
ساده باشیم و عاشق

نیکی فیروزکوهی


می خواهم بگویم دوستت دارم
جمله ای که هیچوقت کهنه نمی شود
مانند زیباییِ لبخندت
مانند رنگ چشمانت
که هیچوقت از مد نمی افتد
می خواهم بگویم دوستت دارم
لحظه به لحظه
حافظه‌ام یاری نمی‌کند
نمی‌دانم چرا
نمی‌دانم از کِی
اما خیلی وقت است
این دوستت دارم ها
روی ذهنم انباشته شده

دیهور انتهورا


از تو سخن از به آرامی
از تو سخن از به تو گفتن
از تو سخن از به آزادی

وقتی سخن از تو می‌گویم
 از عاشق
 از عارفانه می‌گویم

از دوستت دارم
از خواهم داشت
از فکر عبور در به تنهایی

من با گذر از دل تو می‌کردم
 من با سفر سیاه چشم تو زیباست
 خواهم زیست

من با به تمنای تو خواهم ماند 
 من با سخن از تو
خواهم خواند

ما خاطره از شبانه می‌گیریم
ما خاطره از گریختن در یاد

از لذت ارمغان در پنهان
ما خاطره‌ایم از به نجواها

من دوست دارم از تو بگویم را
 ای جلوه‌ی از به آرامی
 من دوست دارم از تو شنیدن را
 تو لذت نادر شنیدن باش
تو از به شباهت از به زیبایی
بر دیده تشنه‌ام تو دیدن باش

یدالله رویایی


دیروز تو را به خواب دیدم
و انگار تکه نباتی بودی
ذوب می‌شدی ، حل می‌شدی در دهانم درون دنده‌هایم
مگر شیرین‌تر از نبات هم یافت می‌شود ؟

دیروز خوابت را دیدم
و انگار شاخه‌ای سبز بودی
خرامان ، رقصان روی ناهمواری‌هایم خم می‌شدی
مگر چیزی بیش از اینکه شاخه‌ای سبز باشی ، خوشحالم می‌کند ؟

دیروز تو را در خواب دیدم
و انگار قطعه‌ای مرمرین بودی
خرد می‌شدی و جمع می‌شدی
بعد هم در اعماقم به آوار بدل می‌شدی
مگر آدم آرزویی فراتر از تصاحب و
در دست گرفتن تکه‌ای از مرمر را در سر می پروراند ؟

دیروز تو را در خواب دیدم
و انگار که عود و عنبر بودی
عطر تو می‌تراوید و جان‌فزا می‌شد
و درون نفس‌هایم ساکن می‌شدی
مگر جز بوییدن عود و عنبر هم
چیزی بر وجد و سرمستی‌ام می‌افزاید ؟

نزار قبانی
ترجمه : محمد حمادی


ای تکیه‌گاه و پناه
زیباترین لحظه‌های
پر عصمت و پر شکوهِ
تنهایی و خلوت من

ای شط شیرین پر شوکت من
ای با تو من گشته بسیار
در کوچه‌های بزرگ نجابت
در کوچه‌های فروبستۀ استجابت
در کوچه‌های سرور و غمِ راستینی که‌مان بود
در کوچه باغِ گل ساکت نازهایت
در کوچه باغِ گلِ سرخِ شرمم
در کوچه‌های نوازش
در کوچه‌های چه شب‌های بسیار
تا ساحل سیمگونِ سحرگاه رفتن
در کوچه‌های مه آلود بس گفت و گو ها
بی هیچ از لذت خواب گفتن

در کوچه‌های نجیب غزل‌ها که چشمِ تو می‌خواند
گهگاه اگر از سخن باز می‌ماند
افسون پاک منش پیش می‌راند
ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پاک
ای شط زیبای پر شوکت من
ای رفته تا دوردستان
آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
روشن‌ترین هم‌نشین شبِ غربت تو ؟
ای هم‌نشین قدیم شب غربت من

ای تکیه‌گاه و پناه
غمگین‌ترین لحظه‌های کنون بی‌نگاهت تهی مانده از نور
در کوچه باغ گل تیره و تلخِ اندوه
در کوچه‌های چه شب‌ها که اکنون همه کور
آنجا بگو تا کدامین ستاره‌ست
که شب فروزِ تو خورشید پاره‌ست ؟

مهدی اخوان ثالث


تو اما کیستی ؟
کشتی‌ای ؟ بادبانت کو ؟
بیابانی ؟ بادهایت کو نخل‌هایت کو ؟
انقلابی ؟ پرچم‌ها و زنجیرهایت کو ؟
شناختی فراتر از شناخت شب از تو ندارم من
اما آن که بخواهد تو را بگیرد از من
با بزرگترین خشم تاریخ رو به رو ست
به سان آن که انگشتری ها و مانده‌ی پول و دارایی سربازهای کشته شده را
به یغما می‌برد در حالی که هنوز در میدان جنگ خون می ریزند
بگو به آن که قصدی دارد
این پسرم است در حالی که من او را نزاییده‌ام
این وطن من است و مرزی برای آن نمی‌شناسم
این اشغالگر من است و در برابرش فریاد نمی زنم و سنگی برنمی دارم
خونش را مباح سازید و او را بکشید
اما به شرطی که میان بازوانم بیفتد

محمد الماغوط
ترجمه : امانی اریحی


ما را به جز از عشق تو ، در خانه کسی نیست
بنمای رخ ، از پرده که در خانه کسی نیست

بردار مه از سلسله تا خلق بدانند
کز سلسله داران تو ، دیوانه کسی نیست

فرزانه‌تر مردم اگر ، زاهد و صوفی است
ای دوست به دوران تو ، فرزانه کسی نیست

در خلوت دل ساختمت ، منزل و آنکس
گر دل نکند ، منزل جانانه کسی نیست

خمار به اغیار مده ، باده که خام است
مطرب مزنش در ، که در آن خانه ، کسی نیست

سرگشته بسی‌اند ولی ، آنکه چو پرگار
دارد قدمی ثابت و مردانه ، کسی نیست

دلگرمی پروانه ده‌ای شمع که در عشق
امروز به جانبازی پروانه کسی نیست

سلمان ، مطلب یار که بسیار بجستند
زین جنس ، درین منزل ویرانه کسی نیست

یاری که به کامت برساند ، ز دل خود
در دور به جز ساغر و پیمانه کسی نیست

سلمان ساوجی


به من از آن بگو
که توان گفتنش به دیگری را نداری
با من بخند
حتی آن گاه که احساس حماقت می کنی

با من گریه کن
آن گاه که در اوج پریشانی هستی
تمام زیبایی های زندگی را
با من شریک باش
و در کنار من
با تمام زشتی های زندگی ستیز کن

با من
رویاهایی را بیافرین تا به دنبال آنها رویم
در شادیِ هر چه می کنم
شریک باش
برای رسیدن به آرزوهای مان
یاری ام کن

با آهنگ عشق مان
با من برقص
بیا در سراسر زندگی در کنار هم گام برداریم
بیا تا ابد
در هر قدم از این سفر
یکدیگر را
عاشقانه
در آغوش گیریم

سوزان پولیس شوتز
ترجمه : رویا پرتوی


می پرسد از من کیستی ، می گویمش اما نمی داند
این چهره گم گشته در آئینه ، خود این را نمی داند

می خواهد از من فاش سازم خویش را ، باور نمی دارد
آئینه در تکرار پاسخ های خود ، حاشا نمی داند

می کاودم می گویمش چیزی از این ویران نخواهی یافت
کاین در غبار خویشتن ، چیزی از این دنیا نمی داند

می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد
کاری به جز شب کردن امروز یا فردا نمی داند

می گویمش آن قدر تنهایم که بی تردید می دانم
حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند

می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین
آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند

محمدعلی بهمنی


چون عهده نمی‌شود کسی فردا را                   
حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه                      
بسیار بتابد و نیابد ما را
==========
این کوزه که آبخواره مزدوریست              
از دیده شاهیست و دل دستوریست

هر کاسه می که بر کف مخموریست                 
از عارض مستی و لب مستوریست
==========
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت                 
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت

هر چند به نزد عامه این باشد زشت                     
سگ به ز من است اگر برم نام بهشت
==========
گویند مرا که دوزخی باشد مست               
قولیست خلاف دل در آن نتوان بست

گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند                    
فردا بینی بهشت همچون کف دست
==========
در هر دشتی که لاله‌زاری بوده‌ست              
از سرخی خون شهریاری بوده‌ست

هر شاخ بنفشه کز زمین میروید               
خالی است که بر رخ نگاری بوده‌ست

خیام نیشابوری


تو را پنهان می‌خواستم
نگاهت را در رگ‌ رگِ جانم پنهان کردم
اما از چشمانم به بیرون راه کشید
نامت را پنهان‌تر
آن‌که با دل نگفتم
اما بادها از خاک‌ها و خاک‌ریزها گذشتند
و بذر نام تو را بر گستره‌ی تمامِ زمین پاشیدند
تو را پنهان می‌خواستم
اما حالا سبز شده‌ای همه‌جا
چشمانم را می‌بندم
کودکانِ هرجا که بگویی
نام آشنای تو را
خنده خنده بر طبل‌ها می‌کوبند
تو را پنهان می‌خواستم
اما این‌گونه که
حالا چه‌گونه پنهانت کنم ؟

رضا کاظمی


ای خاطره پیش آی
و نت هایت را هم ساز کن
و آنگاه که بر فراز باد
موسیقی تو شناور است
من در جویباران خیره خواهم شد
آنجا که دلدادگان آه می کشند
و در رویا فرو می روند
من به شکار اوهام ، که در گذرند خواهم نشست
و در آینه ، آبی از جویبار زلال خواهم نوشید
و آواز مهر را خواهم شنید
و سرتاسر روز را خواهم غنود
و در رویا فرو خواهم رفت
چون شب فرا رسد
خواهم رفت به همانجا که درخور اندوه است
گام ن بر کنار دره تاریک
با سودای خاموش

ویلیام بلیک


این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی دانم
گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن می گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می کند
اما
غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است

قیصر امین پور


‍من اگر بمیرم ، غروب‌هنگام خواهم مرد
برفی سیاه بر شهر می‌بارد
راه‌ها با قلب‌ام پوشیده می‌شوند
از میان انگشتان‌ام
آمدن شب را می‌بینم

من اگر بمیرم ، غروب‌هنگام خواهم مرد
بچه‌ها به سینما می‌روند
چهره‌ام را در گُلی دفن می‌کنم
می‌خواهم گریه کنم
قطاری از اعماق می‌گذرد

من اگر بمیرم ، غروب‌هنگام خواهم مرد
می‌خواهم سر برداشته و بروم
یک شب به ده‌کده‌یی وارد می‌شوم
از میان درختانِ زردآلو
رفته و به دریا نگاه می‌کنم
تئاتری را تماشا می‌کنم

من اگر بمیرم ، غروب‌هنگام خواهم مرد
ابری از دوردست‌ها می‌گذرد
یک ابر سیاه دوران کودکی
یک نقاش سوررئالیسم
شروع به تغییر دادنِ جهان می‌کند
صدای غریوکش پرنده‌گان
رنگ دریا و پلشتی
با هم یکی می‌شوند

شعری برای تو می‌آورم
کلمه‌های‌اش خروشیده از خواب‌های‌ام
جهان به تکه‌هایی تقسیم می‌شود
در یکی صبح یک‌شنبه
در یکی آسمان
در یکی برگ‌های زرد
در یکی انسان
همه‌چیز دوباره شروع می‌شود

آتااول بهرام اوعلو 
برگردان : کیومرث نظامیان


هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد

روزی اندر خاکت افتم ور به بادم می‌رود سر
کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد

من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم
هوش من دانی که بردست آن که صورت می‌نگارد

عمر گویندم که ضایع می‌کنی با خوبرویان
وان که منظوری ندارد عمر ضایع می‌گذارد

هر که می‌ورزد درختی در سرابستان معنی
بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکارد

عشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور
کز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد

گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد

باغ می‌خواهم که روزی سرو بالایت ببیند
تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد

آن چه رفتارست و قامت وان چه گفتار و قیامت
چند خواهی گفت سعدی طیبات آخر ندارد

سعدی


الان هم اما
گاه که آتش بودی
نه می سوزاندی ام
نه گرمم می کردی
وقتی رودخانه بودی
نه غرقم می کردی
نه لحظه ای
تکان می دادی ام در آغوش موجی
الان هم اما
گردباد سکوتت را
روزی ده بار روشن می کنی
نه آنی ، آرام می گیری نزدم
نه یک بار ، تنها یک بار
مرا پا به پای خودت می بری

رفیق صابر
مترجم : حسین تقدیسی


شکسته بودم و
هر تکّه از من
گوشه ای از خانه افتاده بود

خاطره ها برگ برگ
فرو می ریختند از چشمم
انگار پاییز از اتاقِ من شروع شده بود

بازیِ برگ بود و باد
وَ بارانی که بند نمی آمد
باید برای چشمهایم کاری می کردم

باید خودم را جمع می کردم از کفِ اتاق
می بردم خیابان
می بردم کافه
می بردم پارک
اما پرچمِ پاییز در تمام شهر بالا رفته بود

انگار
درختان هم
می دانستند من شاعرم
ورق ورق برگ هایشان را زیر پایم می ریختند
تا چشمهای بارانی اَم را شعر کنم

من اما
خودم درختی بودم
که بادها به شاخه هایم چنگ می زدند

آه
این فصل داشت تو را از من می گرفت
باید کاری می کردم
تو تنها برگی بود که از من مانده بودی
نباید
نباید می گذاشتم از شاخه ام بیفتی

مینا آقازاده


من این‌جا
دلم سخت معجزه می‌خواهد و
تو انگار
معجزه‌هایت را
گذاشته‌ای برای روز مبادا

چشم‌اندازى عریان
که دیرى در آن خواهم زیست
چمن‌زارانى گسترده دارد
که حرارت تو در آن آرام گیرد

چشمه‌هایى که ‌هایت
روز را در آن به درخشش وا می‌دارد
راه‌هایى که دهان‌ات از آن
به دهانى دیگر لبخند می‌زند
بیشه‌هایى که پرندگان‌اش
پلک‌هاى تو را می‌گشایند

زیر آسمانى
که از پیشانىِ بى‌ابر تو باز تابیده
جهانِ یگانه‌ى من
کوک شده‌ى سبُک من
به ضرب‌آهنگِ طبیعت
گوشتِ عریان تو پایدار خواهد ماند

پل الوار
مترجم : احمد شاملو


عشق هر جا رو کند آنجا خوش است
گر به دریا افکند دریا خوش است

گر بسوزاند در آتش ، دلکش است
ای خوشا آن دل ، که در این آتش است

تا ببینی عشق را آیینه‌وار
آتشی از جان خاموشت برآر

هر چه می‌خواهی ، به دنیا در نگر
دشمنی از خود نداری سخت‌تر

عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می‌زند در ما و من

عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جان نو ، خورشیدوار

عشق هستی‌زا و روح‌افزا بود
هر چه فرمان می‌دهد زیبا بود

فریدون مشیری


ای جهانی محو رویت ، محو سیمای که‌ای ؟
ای تماشاگاه عالم ، در تماشای که‌ای ؟

عالمی را روی دل در قبله ابروی توست
تو چنین حیران ابروی دلارای که‌ای ؟

شمع و گل چون بلبل و پروانه شیدای تواند
ای بهار زندگی آخر تو شیدای که‌ای ؟

چون دل عاشق نداری یک نفس یک‌جا قرار
سر به صحرا داده زلف چلیپای که‌ای ؟

چشم می پوشی ز گلگشت خیابان بهشت
در کمین جلوه سرو دلارای که‌ای ؟

نشکنی از چشمه کوثر خمار خویش را
از خمار آلودگان جام صهبای که‌ای ؟

صائب تبریزی


درباره زندگی من چیزی بهتر از عذاب الیم نیست
عذابی که هر ثانیه اش با تو بودن است
من شاعر شبها نیستم
من خورشید را وصف کرده ام همیشه
مرا در چهاردیواری خانه ای پنهان کرده ای
تو ملک عذابی
برای من جهنمی ساخته ای سرخ وخونین
درباره زندگی من
بهترین تعریف با تو بودن است
که مرا به مرگ میرساند
 
یوسف الخال شاعر لبنانی
ترجمه : موسی اسوار


با هر رنگی تو زیباتر می شوی
بنفش بباف و آبی بدوز
 و سبز بر سر کن
 و قرمز تنت کن
 و زرد بپوش و عنابی به پا کن

نخ به نخ رنگ بدوز
و تار به تار و پود به پود رویا و عشق بیآفرین

شهر به رنگارنگ تو محتاج است
رنگی بپاش بر سیاه و خاکستری ات
قرن هاست که سیاه
رنگ سال دختران است
و سوگ ، تقدیر ناگزیرشان

عرفان نظرآهاری


روزهای خاموش گذشت
یکدیگر را ندیدیم
حتی رویای سراب‌گونه
ما را باهم جمع نکرد

من تنهاییم و خود را
با گام نهادن در تاریکی سرگرم می‌کنم
در پشت شیشه‌ی ضخیم و در پشت در

در تنهایی من روزها گذشت
روزهایی سرد و گذران
که ملال شک‌آلودم را با خود بردند
و در پشت در به کُندی می‌گذشتند

آیا زمان بر ما گذشت ؟
نه ، ما در بی‌زمانی فرو رفتیم
و در پهنه‌ی اوهام غرق شدیم

نازک الملائکه
 مترجم : سمانه رضایی


با من حرف بزن
من تنها تنهایی هستم
که جز تو
کسی‌ نمی تواند شریک تنهاییم باشد
با من حرف بزن
که من تنها صدایی هستم
که بی‌ تو در سکوت خود خیره می‌‌شوم
با من حرف بزن
که روزگارم نه که نمی گذرد
که تمام دنیای من بی‌ تو جمعه می‌‌گذرد

امیر وجود


چنان زلال شود
آن کسی که تو را یک بار
فقط یک بار نگاه کند
که هیچ‌گاه کسی جز تو را نبیند از آن پس
حتی اگر هزار بار هزاران چهره را نگاه کند
یتیمِ زیبایی خواهد بود این جهان اگر آدم‌هایش
بدون رویتِ تو
چشم گشوده باشند ‌
چگونه جهان به غربتِ ابدی
دوباره عادت خواهد کرد
اگر تو را نبیند

رضا براهنی


مسافر سرزمین اسرار
تو از سرزمین اسرار آمده ای
و من از تو می ترسم
آری ، آدمی همیشه از اسرار می ترسد
باید به موقع می خوابیدم
برای چشم به خوبی زیبایی
برای گوش به خوبی لالایی
و برای دل به خوبی هدیه
تو از کجا می آیی ای پری ؟
راه گم کرده ای بر این خاک
یا مسافری ؟
و من باید به موقع می خوابیدم
تا خواب تو را می دیدم

آنتوان دوسنت اگزوپری


نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد ؟
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد ؟

به من که سوختم از داغ مهربانی خویش
فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد ؟

سرای خانه بدوشی حصار عافیت اسـت
صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد ؟

ز فیض ابر چــه حاصل گیاه سـوخته را ؟
شراب با مـن افسرده جان چه خواهد کرد ؟

مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر
غبار بادیه با کاروان چه خــواهد کرد ؟

به باغ خلد نیاسود جان علوی ما
به حیرتم که در این خاکدان چه خواهد کرد ؟

صفای باده روشن ز جوش سـینه اوست
تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد ؟

به من که از دو جهان فارغم به دولت عـشق
رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد ؟

رهی معیری


آن شب زن گریه کرد
اما نه برای آنکه مرد بشنود
راستش گریه ی زن نبود که مرد را بیدار کرد
صدایی دیگر بود ، صدایی واضح تر
و این شرم میان خواب و بیداری
تمام روز هیچ نشانی از اشک نبود
و باز در شب زن تلاش می کرد
تا بیصدا ناله کند

آن شب زن گریه کرد
اما نه برای آنکه مرد بشنود
و مثل تمام شب های دیگر
زن در نزدیکیش دراز کشیده بود
اما مرد
فقط شوخی نسیم را می فهمید
ضربه های شاخه ای به روی سقف
صدایی واضح تر
تاریکی بیرون در اندرون خودش چرخ می زد
نه بادی ، نه شیشه پنجره ای ، نه جیرجیر درخت بلوطی

گفته بود او گریه می کند
نه برای آنکه تو بشنوی
غیر قابل لمس بودند آن عزیزان در دسترس
چه نزدیک بودند ، اما در حصر
چه دور بودند برای تماسی ، نوازشی

بر شانه ای لرزان
چقدر واضح تر
و مرد دستی نکشید از سر شرم ، از سر ترس
که لطف اشک هایی را ضایع نکند
که می گفتند
راحت بخواب این صدا تو را بیدار نکرد
بادی بود در بیرون
بی تفاوت تر ، واضح تر

استانیسلاو بارانچاک
مترجم : کامیار محسنین


باز از نوای دلبری سازی دگرگون می‌زنی
دیر است تا در پرده‌ای از پرده بیرون می‌زنی

تا مهره وامالیده‌ای کژ باختن بگزیده‌ای
نقشی که در کف دیده‌ای نه کم نه افزون می‌زنی

آه از دل پر خون من زین درد روز افزون من
هر شب برای خون من رای شبیخون می‌زنی

خاقانی از چشم و زبان شد پیش تو گوهرفشان
تو عمر او را هر زمان کیسه به صابون می‌زنی

خاقانی 


چه کسی می‌گوید
گذشته‌ها گذشته است ؟
گذشته‌ی من و تو
درون یاخته‌هامان
همچنان در کار روییدن است
گذشته‌ی من و تو
درختی ایست بارور
که اشک‌ها و لبخند‌ها
آبیاری‌اش کرده‌اند
نه
گذشته‌ها
نگذشته است

رزه آوسلندر
ترجمه‌ : حسین منصوری


اگر چه در روزهای درخشانت هستی
صداهایی در میان جمعیت
و دوستان جدید سرگرم ستودنت
نامهربان و مغرور نباش
بلکه به دوستان قدیمی بیشتر از هر چیز دیگری فکر کن
سیل تلخ زمان برخواهد خاست
زیباییت نابود می‌شود و از دست می‌رود
برای تمامی چشم‌ها به جز این چشم‌ها

ویلیام باتلر ییتس
ترجمه : فروغ پرهوده


جوانی من باغی سبز بود
باغی پر از ن سبز
هرگوشه ای زنی داشت نشسته کنار پریشانی هام

جوانی من مادری داشت که دریا بود
زیردرختان زیتون
زیر رودخانه های خروشان
مرا زایید ورها کرد

جوانی من
دختری داشت با موهای بلند وپریشان
دختری که جهنمی ساخت
ومرا درون آتش انداخت

جوانی من
زنی داشت با چشمان سیاه
چشمانی که فرزندان نامشروعی ریخت روی خاک
فرزندانی که آزادشدند درون زندان های خواب
بزرگ نشدند
شراب ننوشیدند
عاشق نشدند

جوانی من
زن دیگری داشت
شبیه راهبان سفید
عاشق شد
بهشت را دوباره آفرید
شراب نوشید
ومرا به یک خانه آباد کشاند
جوانی من کنار او ماند
وبزرگ نشد

مجدی معروف


فرض کن پاک کنی برداشتم
و نام تو را
از سر نویس تمام نامه ها
و از تارک تمام ترانه ها پاک کردم
فرض کن با قلمم جناق شکستم
به پرسش و پروانه پشت کردم
و چشمهایم را به روی رویش رؤیا و روشنی بستم
فرض کن دیگر آوازی از آسمان بی ستاره نخواندم
حجره ی حنجره ام از تکلم ترانه تهی شد
و دیگر شبگرد کوچه ی شما
صدای آواز های مرا نشنید
بگو آنوقت
با عطر ِ آشنای این همه آرزو چه کنم ؟
با التماس این دل در به در
با بی قراری ابرهای بارانی
باور کن به دیدار آینه هم که می روم
خیال تو از انتهای سیاهی چشمهایم سوسو می زند
موضوع دوری دستها و دیدارها مطرح نیست
همنشین نفسهای من شده ای خاتون
با دلتنگی دیدگانم یکی شده ای

یغما گلرویی


بیدار شو دلم
زمان جدایی فرا رسید
باد سیلی می‌زند
بر تن لرزانم
شب‌ها بلند هستند ؟
یا من فقیرم ؟
که با نان و شعر و شراب
روزگار می‌گذرانم

بیدار شو دلم
زمان جدایی فرا رسید
بگذار مرگ هم بمیرد
و من آخرین مرده باشم
کوچه مانند یک گره
به دور گردنم پیچیده است
آنان که اشتباه زندگی کردند ، درست خواهند مرد
این است قانون من

احمد ارهان
ترجمه : کیوان روان بخش


ای که به خشم کرده‌ای ، قصد دل من ، این مکن
سنگ مزن بر آینه ، آینه مشکن ، این مکن

جام و گل است نوبتی ، جان و دل است نوبتی
جام مشکن که نـَبوَد این جام شکستن ، این مکن

ای شده از تو باغ دل ، غرق شکوفه‌ها مرو
گلشن من بدل مکن باز به گلخن ، این مکن

تا به شتاب می‌دوی ، عمر منی که می‌روی
از کفم و منت شده ، دست به دامن ، این مکن

موسی من ، مرا به آب از چه می‌افکنی چنین ؟
نیل کجا و ، وعده‌ی وادی ایمن ؟ این مکن

بال پریدنم اگر هدیه نمی‌دهی دگر
می‌شکنی ز من چرا پای دویدن ؟ این مکن

بر سر چاهش ای پری ، تهمتن ار نیاوری
سنگ چه افکنی دگر ، بر سر بیژن ؟ این مکن

بس بود آن چه می‌کند با دل من نبودنت
وقت وداع و این نزاع ؟ آه گل من این مکن

حسین منزوی


ای مدعی دلت گر ازین باده مست نیست
در عیب ما مرو ، که ترا حق به دست نیست
 
بگشای دست و جان و دلت را به یاد دوست
ایثار کن روان ، که درین راه پست نیست
 
با محتسب بگوی که : از قاضیان شهر
رو ، عذر ما بخواه ، که او نیز مست نیست
 
تا صوفیان به باده‌ی صافی رسیده‌اند
در خانقاه جز دو سه دردی پرست نیست
 
من عاشقم ، مرا به ملامت خجل مکن
کز عشق تا اجل نرسد ، بازرست نیست
 
در مهر او چو ذره هوا گیر شو بلند
کین ره به پای سایه نشینان پست نیست
 
هر کس که نیست گشت به هستی رسید زود
وآنکس که او گمان برد آنجا که هست نیست
 
یک ذره نیست در دل مجروح اوحدی
کز ضرب تیر عشق برو صد شکست نیست

اوحدی مراغه ای


باران مرا به یادِ تو می اندازد
می توان با تو تمامِ خیابان را قدم زد
و از هیچ چیز نترسید
یا که در سیلِ بی رحمِ ابهامِ تو غرق شد
تویی که هم پناهی و هم تهدید
تویی که هم امیدی و هم تردید
رهایم نکن
که محتاجم به تو
شبیه تک درختی که
خشمِ سیلاب را دیده اما به وقت عطش
باز هم تمنای باران دارد
و تو شبیه بارانی
جان آدم را به لب می رسانی و باز
نمی شود که تو را دوست نداشت

نرگس صرافیان طوفان


امروزکه منتظرت بودم
نیامدی
جای خالی تو
می دانم با من از چه خواهد گفت


جای خالی تو که

آشوب به پا می کند همچون ستاره ای
در حجم پوچی که جای گذاشته ای
گفت که نمی خواهی دوستم بداری

همچون طوفانی تابستانی که
رخ می نماید و دور می شود
اینگونه خودت را به وقت تشنگی ام از من دریغ می کنی

عشق در بدو تولد
ندامتی غیرمنتظره به همراه دارد
غرق سکوت
به یکدیگر پی بردیم
ای عشق ای عشق چونان همیشه
می خواهم پیراهنی از گل و دشنام بر تن تو بپوشانم

وینچنتزو کاردارلی
ترجمه : اعظم کمالی


ما چون دو قطره‌ی باران
یک صدا داریم
چون دو قطره‌ی باران
به سپیدی می‌انجامیم

تو بر دست‌های من می‌ریزی
و من از خود رها می‌شوم

جدا از بی کرانی‌ دریاها
و گذران جویبار
چون دو قطره‌ی باران
چشم به هم داریم


چون دو قطره‌ی باران

که به هم آغشته شده‌ا‌ند و یکی شده‌ا‌ند
چون دو قطره‌ی باران
بر دورترین برگ یک بید

چون دو قطره‌ی باران
که فقط یک قلب دارند
تا یکدیگر را یکسان دوست بدارند

بیژن الهی


با آدم ها
از صلح حرف زدن
و همان زمان به تو فکر کردن

از آینده گفتن
و به تو فکر کردن

از حق حیات گفتن
و به تو فکر کردن

نگرانِ هم نوعان بودن
و به تو فکر کردن

همه یِ این ها آیا ریاکاری است ؟
یا حقیقتی است که آخر بر زبان می آورم ؟

اریش فرید
مترجم : بهنود فرازمند


چگونه بی‌درد بیدار شوم ؟
بی‌دلهره آغاز کنم ؟
رؤیایم مرا به سرزمینی برد
که در آن زندگی وجود ندارد
و من می‌مانم
بی روح
بی‌احساس

چگونه تکرار کنم ؟
روزها را از پس دیگری
افسانه‌ی ناتمامم را
چگونه تحمل کنم ؟
تصویر رنج‌های فردا را
با دشواری‌های امروز ؟

چگونه مراقب خود باشم ؟
با زخم‌هایی که سر باز می‌کنند
و حادثه‌ها
دلیل این زخم‌ها
همیشه در من زنده می‌مانند
حادثه‌هایی شبیه زمین
شبیه دیوانه‌گی کبود زمین
و زخم دیگری که بر خود روا داشته‌ام
هر ساعت شکنجه می‌کند
بی‌گناهی را که دیگر من نیستم

کسی پاسخ نمی‌دهد
زندگی بی‌رحم است

کارلوس دروموند د آندراده
مترجم : الهام عسگری


بس که من دل را به دام عشق خوبان بسته‌ام
وز نشاط عشق خوبان توبه‌ها بشکسته‌ام

خسته او را که او از غمزه تیر انداخته‌ست
من دل و جان را به تیر غمزه او خسته‌ام

هر کجا شوریده‌ای را دیده‌ام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بسته‌ام

دوستانم بر سر کارند در بازار عشق
من چو معزولان چرا در گوشه‌ای بنشسته‌ام

چون به ظاهر بنگری در کار من گویی مگر
با سلامت هم نشینم وز ملامت رسته‌ام

این سلامت را که من دارم ملامت در قفاست
تا نه پنداری که از دام ملامت جسته‌ام

تو بدان منگر که من عقد نشاط خویش را
از جفای دوستان از دیدگان بگسسته‌ام

باش تا بر گردن ایام بندد بخت من
عقدهای نو که از در سخن پیوسته‌ام

سنایی غزنوی 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خبر هاي ناب از علم سنتي رزين کاتيونيc100 hadiva طراحی سایت از پایه ناکامان | دانلود آهنگ های غمگین و احساسی موفقیت سما از همه چیز ، از همه جا فروشگاه Joyce